امير عليامير علي، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات خوب امیر علی

يك داستان واقعي

سلام به پسر گلم  که همیشه عاشقانه دوستش دارم ميخوام يه حقيقت باور نكردني رو برات تعريف كنم تا زماني كه بزرگ شدي و اين مطلب رو خوندي ، بدوني كه تو چه پسر نازي بودي و هيچوقت ماماني رو اذيت نكردي، حقيقتي كه وقتي اونو يادآوري ميكنم اشك تو چشام جمع ميشه . ماجرا از اونجايي شروع شد كه يه روز صبح كه داشتم آماده ميشدم برم سر كار از خواب بيدار شدي و طبق عادت هر روز دوست داشتي شير بخوري ، اومدم كه بهت شير بدم وسينمو يه مقدار فشار دادم ،كمي شير ريخت بيرون ، وتواز اون روز به بعد ديگه شير نخوردي ، الان نزديك به يك هفته ميشه كه ديگه شير مامانو نميخوري ، البته بعضي وقتها مامانو صدا ميكني به بهانه شير خوردن ولي وقتي ميام پيشت خودت ميگي نه نه شير نه ...
26 آذر 1391

امير علي، عاشق باران

  من برگ بودم که باران گرفت                      ودیدم که این قصه پایان گرفت بهار تو آمد به دیدارمن                              و آخر مرا از زمستان گرفت کویر تنت رابه باران زدند                           تن آسمان را عطش جان گرفت  تو میرفتی و چشم من چشمه بود             ومن خیس بودم که باران گرفت   عجب بارشی بود برجان من                  که چو...
11 آذر 1391

سينه زني امير علي

پسرك ناز و خوشگلم سلام   پسركم  الان که دارم این متن رو مینوسم ساعت 12.45 بامداد روز یکشنبه س  روز عاشوراس عزیزم شما الان خوابی  یه خواب آروم یه خواب زیبا ، داشتم تلویزیون نگاه میکردم  روضه خوانی داشت با ناله میخوند . از بی تابی های حضرت زینب میخوند،از ناله های های رباب از ناله های طفل سه ساله امام حسین، یکدفعه دلم گرفت، نتونستم تحمل کنم اومدم  بالای سرت نگات کردم و بوسیدمو بوییدمت ، وای که چقدر سخته یه لحظه خودمونو گذاشتن به جای رباب به جای زینب به جای رقیه و بجای مظلومین کربلا  وقتی دستمو روی سینه ت گذاشتم و صداي قلبتو با دستام حس کردم  کمی دلم آروم گرفت پاورچین پاورچین خودمو به در اتاقت رسوندم...
11 آذر 1391

اولين باران پائيزي

باز باران  بي بهانه با ترنمهاي زيبا كودكانه مي رود زين سو به آن سو مي خورد بر تار گيسو بس گوارا بود باران وه چه زيبا بود باران در دلم يادش كنم ياد خاطراتي كه به من داد باز باران روي بامم خيس شد خاطره هايم ياد آن دوران شيرين ياد آن روزهاي زيبا پيش چشم همه ما ياد آن الا دولكها ياد آن دوز و كلك ها ياد بالا و بلندي ياد آن سرسره بازي زير باران رفتن و شاد حس خوبي كه به من داد ياد آن خاطره هامان باز باران باز باران ...
8 آذر 1391
1