يك داستان واقعي
سلام به پسر گلم که همیشه عاشقانه دوستش دارم ميخوام يه حقيقت باور نكردني رو برات تعريف كنم تا زماني كه بزرگ شدي و اين مطلب رو خوندي ، بدوني كه تو چه پسر نازي بودي و هيچوقت ماماني رو اذيت نكردي، حقيقتي كه وقتي اونو يادآوري ميكنم اشك تو چشام جمع ميشه . ماجرا از اونجايي شروع شد كه يه روز صبح كه داشتم آماده ميشدم برم سر كار از خواب بيدار شدي و طبق عادت هر روز دوست داشتي شير بخوري ، اومدم كه بهت شير بدم وسينمو يه مقدار فشار دادم ،كمي شير ريخت بيرون ، وتواز اون روز به بعد ديگه شير نخوردي ، الان نزديك به يك هفته ميشه كه ديگه شير مامانو نميخوري ، البته بعضي وقتها مامانو صدا ميكني به بهانه شير خوردن ولي وقتي ميام پيشت خودت ميگي نه نه شير نه ...
نویسنده :
مامان وبابای امیرعلی
9:22